2022-06-19 08:31:31
رمان جذاب ممنوعه #بیغیرت
#خمار کنار دیوار افتاده بود و معلوم میشد داره اذیت میشه
با دودلی کنارش نشستم و با گریه گفتم:محسن عشقم
خوبی ؟
با صدای بی جون لب زد: دارم میمیرم..!
_چیکار کنم برات فدات شم ها ؟
به چشمای مشکی رنگم نگاه کرد و گفت:حاضری برای من یه کار کنی؟
این یارو بهم مواد نمیده.. زنگ بزن بهش
یکم باهاش لاس بزن امشب سهمیه منو بده آنا دارم میمیرم
با دیدن حال بد محسن بلند شدم شماره کارتو از اپن برداشتم و با گوشی قدیمی گرفتم...
بعد چند لحظه صدای سرد مردی تو گوشم پیچید :بله ...؟
_س...سلام اقا من زن محسنم...
کمی سکوت کرد و گفت:فرمایش ؟
_محسن گفت بهتون زنگ بزنم.. به مواد احتیاج داره
خندید و گفت
_پس با سک*س گروپ موافقت کردین؟
با اینکه نفهمیدم منظورش چیه ولی بله ای گفتم ...
خنده ای سر داد و گفت:چهار نفر !
گفت یه ساعت دیگه اونجان و قطع کرد
چهار نفر چی؟ منظورش چی بود؟
بلند شدم اتاق درب و داغونمون رو جمع کردم و روی
پیک نیک یه چایی بار گذاشتم
توی فکر بودم چی شد که اینجوری شد؟
که یهو در اتاق باز شد
با دیدن مردی با چشمای ابی متعجب نگاهش کردم و گفتم: شما ؟
چطوری داخل اومدین؟ کلید خونه رو از کجا اوردین؟؟
نگاهی به سر تا #پام کرد و گفت خوب مالی هستی..
آب دهنم رو قورت دادم.. محسن گفته بود باید باهاش لاس بزنم تا مواد رو بده
با صدای لرزونی گفتم
_محسن حالش بده.. اول بهش مواد بده
بلافاصله پشت سر اون مرد 3 تا دیگه هم وارد شدن
مرده پوزخندی زد و گفت
_اون الان مواد بهش رسیده نئشه یه گوشه افتاده..
#لخت شدنو اومدن طرفم .
جیغی کشیدم و خواستم فرار کنم که موهام رو گرفتن و...
https://t.me/joinchat/AAAAAFMjsGw_C_Z9NbY5ww
برای خواندن ادامهی داستان اینجا کلیک کنید
1.5K views05:31