Получи случайную криптовалюту за регистрацию!

📚داستان های جالب وجذاب📚

Логотип телеграм канала @dokhtaran_b — 📚داستان های جالب وجذاب📚 د
Логотип телеграм канала @dokhtaran_b — 📚داستان های جالب وجذاب📚
Адрес канала: @dokhtaran_b
Категории: Без категории
Язык: Русский
Количество подписчиков: 13.15K
Описание канала:

بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید

Рейтинги и Отзывы

3.33

3 отзыва

Оценить канал dokhtaran_b и оставить отзыв — могут только зарегестрированные пользователи. Все отзывы проходят модерацию.

5 звезд

1

4 звезд

1

3 звезд

0

2 звезд

0

1 звезд

1


Последние сообщения

2023-06-07 10:56:54
دارالافتائ مجازی اهل سنت
دربرگیرنده به روز فتواها و احکام و مسائل شرعی مربوط به فقه احناف زیر نظر اساتید مجرب
173 views07:56
Открыть/Комментировать
2023-06-07 10:18:44 30 جزء کامل قرآن کریم

پیامی که  بالایی صفحه سنجاقش کردم فشارش بدین

فقط کافیست رو اسم قاریی یا برنامه قرآنی مورد نظر (داخل کانال)کلیک نمائید

1_ شیخ ماهر المعیقلی بە ترتیب جزء بە جزء

2_ شیخ ماهر المعیقلی به ترتیب سوره به سوره

3_ شیخ ایمن سوید ختم قران((تصویری)) به‌ترتیب سوره به سوره

4_ شیخ سعد الغامدی به ترتیب سوره به سوره
ترجمه به ((زبان کوردی))

@MAHERMAEGHLE
@MAHERMAEGHLE

برنامه قرآنی قرآن کریم آفلاین (بدون اینترنت)
                     
1) کل قرآن باصدای محمد صدیق منشاوی
آفلاین (بدون نیاز به اینترنت)

2) کل قران با صدای عبدالباسط عبدالصمد
آفلاین بدون (نیاز به اینترنت)

3) کل قران با صدای شیخ ماهر معیقلی
آفلاین (بدون نیاز به اینترنت)

و15 تا برنامه قرآنی بدون اینترنت دیگر....

صدایی 85 قاریی دیگر زیر پست سنجاق شده
روزیی دو حدیث صحیح...


لینک کانال:
@MAHERMAEGHLE
@MAHERMAEGHLE
300 views07:18
Открыть/Комментировать
2023-06-06 22:06:19 داستان کوتاه

روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
“سیب بخرید! سیب !!!”

پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را  بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.

دل پادشاه به سیب رفت و به وزیر دربارش گفت:
- ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!

- وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسکر پیره دار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!

عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخه اش گرفته گفت:

های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.

مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!

عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم نیم بار  سیب با ۱ سکه طلا.

افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!

فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت:
-این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!

دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
-این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!

وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
- این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!

پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که  مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که دهقان اش یک عدد  سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد!  پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .

https://t.me/dokhtaran_b
1.1K views19:06
Открыть/Комментировать
2023-06-04 17:18:30 #داستان_آموزنده_و_واقعی

یعقوب لیث صفاری
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .

شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .

یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،

آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛

سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم "
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.


اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!
چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند....!!!!
حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!)

دزدان دغل ، بغل بغل ميدزدند ...
از گله ی اشتران جمل ميدزدند ...

https://t.me/dokhtaran_b
2.6K views14:18
Открыть/Комментировать
2023-06-03 09:14:16 #داستان کوتاه

روزی کودکی همراه پدرش به باغ شوهر خاله‌شان رفتند. کودک در باغ بازی می‌کرد و بسیار شاد بود. شوهر خاله‌شان مریض بود و بندرت به باغ‌اش می‌رفت.

کودک روی به پدرش کرد و گفت: پدر! ای‌کاش پول داشتی و تو هم برای ما باغی می‌خریدی.

پدر روی به فرزند کرد و گفت: این باغ برای کسی است که از آن استفاده می‌کند و لذت می‌بَرد. وقتی شوهر خاله تو مریض است در اصل این باغ برای ماست، فقط یک برگه سند این باغ بنام اوست که آن را هم با خود نخواهد بُرد.

پسرم! برخی ثروتمندان هستند که هیچ بهره‌ای از ثروتِ خود نمی‌توانند ببرند و لذت و بهره ثروت‌ شان برای میهمان‌ شان از خودشان بیشتر است.


داستان‌های جالب وجذاب

https://t.me/dokhtaran_b
3.3K views06:14
Открыть/Комментировать
2023-06-01 17:55:51 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی



يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند

همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد

. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم

فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .

بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :

خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .

https://t.me/dokhtaran_b
4.0K views14:55
Открыть/Комментировать
2023-05-30 10:49:10 #داستان کوتاه..

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیلث داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......

گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.

https://t.me/dokhtaran_b
5.0K views07:49
Открыть/Комментировать
2023-05-29 18:52:06 داستان کوتاه

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت می‌کشید

ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد پسر را سریع به بیمارستان رساندند دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهدپسر پاهایش را بالازد و با ناراحتی زخمها را نشان داد سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید
چقدر دوست داشتنی هستند

داستان های جالب و جذاب

https://t.me/dokhtaran_b
4.7K views15:52
Открыть/Комментировать
2023-05-25 18:50:40 فضیلت صلوات درشب وروز جمعه

پیامبر ﷺ فرمودند:
در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
7.0K views15:50
Открыть/Комментировать
2023-05-21 21:12:18
عوارض رابطه جنسی و مشکلات خودارضایی
عوارض رابطه جنسی و مشکلات خودارضایی
عوارض رابطه جنسی و مشکلات خودارضایی
عوارض رابطه جنسی و مشکلات خودارضایی

769 views18:12
Открыть/Комментировать